معلم خصوصی
پارت3
اون شب وقتی ات داشت از مغازه برمیگشت، خیابون خلوت بود. تنها نور، چراغهای زرد کمجان کوچه بودن. اما همون چند نفری که عصر دیده بود، دوباره اونجا بودن.
یکیشون جلو اومد. قد بلند، با خالکوبی روی دست.
– هی دختر… تو همونی نیستی که با "کیم تهیونگ" کار میکنی؟
ات جا خورد.
– نــه… اشتباه گرفتین. من فقط یه دانشآموزم.
مرد دیگهای خندید.
– آره؟ پس چرا هر روز میاد خونهی تو؟ فکر کردی ما احمقیم؟
ات قدمی عقب رفت. قلبش تند میزد.
– لطفاً… من کاری به کار شما ندارم.
یکی از اونا دستشو گرفت. ات وحشتزده تقلا کرد. فریاد زد:
– ولم کن!
صدای سنگینی کوچه رو پر کرد:
– دستشو ول کن.
همهی سرها برگشت. تهیونگ بود. توی کت سیاه و همون نگاه سرد، قدم به قدم نزدیک شد. اونقدر آروم حرکت میکرد که انگار مطمئن بود هیچکس جرات نداره جلوشو بگیره.
مردی که دست اتو گرفته بود، سعی کرد وانمود کنه نمیترسه.
– اوه، خودشه… استاد زبان. چه شانسی!
تهیونگ همونطور جدی گفت:
– ده ثانیه وقت داری دستتو برداری، قبل از اینکه مجبور بشم بشکنم.
ات حس کرد فشار روی دستش شل شد. مرد عقب رفت، اما برای اینکه خودش رو خونسرد نشون بده، خندید.
– تو فکر میکنی میتونی از همه محافظت کنی؟ حتی از یه دختر معمولی؟
تهیونگ نگاهش کرد. لبخند کوتاه و ترسناکی زد.
– امتحان کن.
هیچکسی جلو نیومد. سکوتی سنگین افتاد. تهیونگ دست اتو گرفت و خیلی آروم به سمت خونه برد. دستش گرم بود و ات حس امنیت میکرد، با اینکه هنوز قلبش از ترس تند میزد.
وقتی رسیدن دم در، تهیونگ بدون اینکه نگاهشو ازش برداره گفت:
– بهت نگفتم کنجکاوی خطرناکه؟ حالا حتی نزدیک بود آسیب ببینی.
ات با بغض گفت:
– من نخواستم… فقط یه زندگی عادی میخواستم. چرا باید وسط این چیزا گیر کنم؟!
تهیونگ برای چند ثانیه سکوت کرد. صدای بارون آروم شروع شد. بعد خیلی آرام گفت:
– چون از وقتی من معلمت شدم… تو دیگه زندگی عادیتو از دست دادی.
ات خشکش زد. تهیونگ با همون نگاه جدی پشت در ناپدید شد، و ات موند با هزار سوال و قلبی که بیشتر از همیشه میتپید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#کیم_تهیونگ
اون شب وقتی ات داشت از مغازه برمیگشت، خیابون خلوت بود. تنها نور، چراغهای زرد کمجان کوچه بودن. اما همون چند نفری که عصر دیده بود، دوباره اونجا بودن.
یکیشون جلو اومد. قد بلند، با خالکوبی روی دست.
– هی دختر… تو همونی نیستی که با "کیم تهیونگ" کار میکنی؟
ات جا خورد.
– نــه… اشتباه گرفتین. من فقط یه دانشآموزم.
مرد دیگهای خندید.
– آره؟ پس چرا هر روز میاد خونهی تو؟ فکر کردی ما احمقیم؟
ات قدمی عقب رفت. قلبش تند میزد.
– لطفاً… من کاری به کار شما ندارم.
یکی از اونا دستشو گرفت. ات وحشتزده تقلا کرد. فریاد زد:
– ولم کن!
صدای سنگینی کوچه رو پر کرد:
– دستشو ول کن.
همهی سرها برگشت. تهیونگ بود. توی کت سیاه و همون نگاه سرد، قدم به قدم نزدیک شد. اونقدر آروم حرکت میکرد که انگار مطمئن بود هیچکس جرات نداره جلوشو بگیره.
مردی که دست اتو گرفته بود، سعی کرد وانمود کنه نمیترسه.
– اوه، خودشه… استاد زبان. چه شانسی!
تهیونگ همونطور جدی گفت:
– ده ثانیه وقت داری دستتو برداری، قبل از اینکه مجبور بشم بشکنم.
ات حس کرد فشار روی دستش شل شد. مرد عقب رفت، اما برای اینکه خودش رو خونسرد نشون بده، خندید.
– تو فکر میکنی میتونی از همه محافظت کنی؟ حتی از یه دختر معمولی؟
تهیونگ نگاهش کرد. لبخند کوتاه و ترسناکی زد.
– امتحان کن.
هیچکسی جلو نیومد. سکوتی سنگین افتاد. تهیونگ دست اتو گرفت و خیلی آروم به سمت خونه برد. دستش گرم بود و ات حس امنیت میکرد، با اینکه هنوز قلبش از ترس تند میزد.
وقتی رسیدن دم در، تهیونگ بدون اینکه نگاهشو ازش برداره گفت:
– بهت نگفتم کنجکاوی خطرناکه؟ حالا حتی نزدیک بود آسیب ببینی.
ات با بغض گفت:
– من نخواستم… فقط یه زندگی عادی میخواستم. چرا باید وسط این چیزا گیر کنم؟!
تهیونگ برای چند ثانیه سکوت کرد. صدای بارون آروم شروع شد. بعد خیلی آرام گفت:
– چون از وقتی من معلمت شدم… تو دیگه زندگی عادیتو از دست دادی.
ات خشکش زد. تهیونگ با همون نگاه جدی پشت در ناپدید شد، و ات موند با هزار سوال و قلبی که بیشتر از همیشه میتپید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#کیم_تهیونگ
- ۲.۶k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط